دیده ای ؟؟ گاهی حاضری همه چیز بدهی تا سکوت بخری .
حاضری ساعتها دم فرو بندی ، شاید نشئه یک ترانه ناب تا اعماق ذرات وجودت رخنه کند و تو خود ِ ترانه شوی ، به پرواز درآیی مثل نت های موسیقیایی همان ترانه ، مثل اوج وفرود ِ گامهای نوازنده اش و یا تحریرهای بی بدیل خواننده اش . حال اگر سنتور باشد و مرحوم مشکاتیان ، اگر صدا باشد و استاد شجریان و یا شعر باشد و بابا طاهر و یا حافظ که باید کله گوشه ات جایی نزدیک آسمان باشد . و در این سکوت « آستان جانان » را که همه این تک خال ها را با هم دارد اگر به گوش جان بشنوی ، خاک باشی آدم می شوی و به افلاک می رسی ، فرش باشی پرنده می شوی و به عرش می رسی .
گاه فرو می ریزی وقتی کلمه پرواز می کند :
« به مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرُم کرد »
همچنان که او الماس شعر حافظ را به قلم و تیشه حنجره اش صیقل میدهد تو طربناک ، سماع می انگیزی :
« زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی »
و این هنگام روزمرگی از تو رخت برمی بندد ، کمی دور می شوی از هیاهوی پیرامون ، از آشفتگیها و پیچیدگیهای دنیای گهگاه ناموزون . قلم می شود مرکب تو ، می برد تورا تا انتهای جذبه و شوق . انگار معلق می شوی ، بی وزن می شوی . به سرت می زند نکند توّهم ناشی از افیون های امروزی باشد !!! نکند ......
جذبه ها یک به یک چشمک می زنند ، انگار می خندند ، انگار می رقصند ، انگار نور می بینی ، انگار پرنده می شوی ، گویی خدا نزدیک می شود ..... قلم می نوازد و تو سماع میکنی ....
سماع که به میان می آید یاد « پله پله تا ملاقات خدا » می افتی و استاد زرین کوب و نهیب شمس تبریزی و سماع ِ همیشگی ِ مولوی در میدان شهر ، حتی بهت و حیرت مردم را می بینی که بر دیوانگی ِ مولانا عالم ِ پراوازه و باوقارشان افسوس می خورند .
اینها همه را می بینی گویی کاغذ پرده نمایش می شود و تو در این سکوت ناب همه را تماشا میکنی .
علی را می بینی با نگاهی رو به زمین و چه جای اغراق که بیش از این درک نمیکنی .
مادر را می بینی با همان روسری با همان گلهای بی بدیلش که همراه با تجسم ِهمیشگی ِ کلمه « مادر » حک می شود روی پرده ذهنت .
پدر را می بینی با سکوتش و نگاه نافذش.
او را هم می بینی با خنده های زیبا و گونه های همیشه مشتاقش ... با چشمهایی که آینه همیشگی توست
خواهر می بینی ، دوست می بینی ، دورترها را می بینی ، نزدیکترها را هم می بینی .
حتی امیدنامه را هم می بینی با همه حکایتهای تلخ و شیرینش، یک دنیا کلمه می بینی که چون ستاره های آسمان در شبی صاف و مهتابی می تابند ، یک دریا جمله می بینی که چون قطرات ریز باران در شبی ابری بر سرو رویت می بارند و تو پر می شوی از اینهمه اعجاز از اینهمه بال ِ پرواز .
آنگاه آرام آرام پیاده می شوی از مرکب ِ قلم..... آرام آرام برمیگردی به دل روز مرگی ......
و استاد ِ مسلّم ِآواز همچنان نغمه میزند :
« بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد »
یاعلی
۴ نظر:
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
جانا سخنان شیوایت درد دل ما بود و خاطراتی که کم کم داشتند فراموش می شدند با خواندن این متن شوق نوشتن را دوباره در دلمان زنده کردی.
علی یارت برادر
و در این لحظه در مکاشفه و الهام و اشراقی!
لحظه های بی بدیل و ناب زندگی!
مبارکت باشد.
یا علی.
کاش لجظه ای می توانستم دنیا را از پنجره ی چشمهای او ببینم !
کاش لجظه ای می توانستم دنیا را از پنجره ی چشمهای او ببینم !
ارسال یک نظر