اکسیژن دوستی

شرمنده از سکوتی تقریبا طولانی.
اماهدیه ای از یک دوست و شاید نزدیکتر ، بهانه ای شد تا این صفحه مجازی باز هم به روز شود.

دوست مثل هواست از بس نفس می کشی از خاطرت می رود بی او نخواهی بود . فراموشت میشود هوایی باید باشد و دوستی ، تا باشی و بمانی .
دوست ِ من تلنگر زیبایت ، لذت نفس کشیدنم را دو چندان کرد....
یاعلی


رفت زود و بی خبر


مبهوت می مانی ، گامها را یارای رفتن نیست ، می خواهی عصا شوی دریغ که خود می شکنی .
- امیدجان قربونت برم یه سر بیا خونه نمیتونم به مامان بگم ......
- نزدیکم زود می رسم ...
و زمین میخوری و دنیا تیره و تار میشود . صورتت به پهنای دریا غرق اشکی داغ میشود و تو نمی فهمی که چرا تیررس نگاههای مردم شده ای !!
و سرانجام میرسی ...
نرم نرم و آرام و آرام خود را به دست ِ آب دیدگان می سپاری و مادر که سیلاب دیده ات را می بیند آماده میشود و تو قسمش میدهی..
-مامان تو رو جون امید ، مامان مرگ امید ، مامان برات بمیرم گریه کن ولی بی تابی نکن به خدا اگه یه چیت بشه دق میکنم.
می شنود و باور میکند و سوگندهای پیاپی تو را که می بیند آچمز میشود آرام آرام می سوزد....
.
.
.
بهت و اشک و خاطره امانت نمیدهد ، سیل جمعیت ، صحنه ها رقم میزند و تو همه چیز را نادیده میگیری و زن دایی را در آغوش میگیری و میگذاری فریاد بزند میگذاری هق هق کند میگذاری بی تابی کند میگذاری پسرش باشی مبادا از بین برود مبادا صبوری تلخش باشد ، مبادا در این هیاهو بر داغ ها بیفزاید . آرام زیر گوشش نجوا میکنی :
-دایی رفت نذار بچه هات بی مادر بشن .
.
.

چشم باز میکنی و می بینی شده ای آبدارچی تمام وقت . ریختن چای برای مهمانها آرامت میکند و تو آرام اشک میریزی و همراه با صدای قرآن هق هقت به راه میشود .
-امیدجان رفتن سر خاک کسی همراشون نیست چایی رو ول کن برو دنبالشون .
و تو یک به یک از حال رفته ها را سوار ماشین میکنی و با عتاب به خانه برمیگردانی.
چه لحظات غریبی میشود این سوگواری جانکاه ، چه سوز عجیبی می افریند این فراق ِ نابهنگام .
.
.
هجوم خاطرات امانت می برد وقتی خنده های بی بدیلش را به یاد می آوری .
خردمندی و داناییش نقل سخنها میشود و هزاران افسوس می آفریند.
آری مرگ پشت دیوار خانه است باورش میکنی
باورت می شود مال همسایه نیست.......
یاعلی

حکمت شکیبایی و ......


یکم - مطلبی زیبا از دکتر مهاجرانی که باز هم دریغ ما را دو چندان می نماید .
به جهت فیلتر شدن وبلاگ ایشان به جای لینک مستقیم در پی می آید :
« ناهار مهمان استاد بودیم...استاد بی تردید یگانه روزگار ماست. پس از فروزانفر و زرین کوب و زریاب اگر بخواهیم در قلمرو زبان و ادب فارسی نامی متناسب با آن نام ها پیدا کنیم، نام اوست که بیش از هر نام دیگری می درخشد...سه ساعتی گفتگو کردیم. اما در میان آن چه گفتیم. روایت ماجرایی از زندگانی مرحوم ملا عباس تربتی- پدر مرحوم راشد- جلوه ای دیگر داشت...

" ملا عباس مزرعه داشت و امرش از کشاورزی می گذشت. فردی با خود گفته بود من ملا عباس را امتحان می کنم. آب را که به سوی مزرعه ملا عباس جاری بود، یعنی نوبت آب ملا عباس بود، منحرف کرد. آب روانه زمینی شده بود که پر از خار بود. ملا عباس دید آب قطع شد. به دنبال مسیر آب آمد. بیلش هم بر دوشش بود. دید از بالا دست آب را به سوی زمین خار زار رها کرده اند. مردی هم بیل بر دوش کناری ایستاده بود. ملا عباس گفت:

" اخوی! وقتی خار هایت را آب دادی، آب را به طرف مزرعه من روان کن تا مزرعه خشک نشود"

بغض استاد شکست و صدای بلند گریه در اتاق پیچید...

با خود گفتم چه معنویت سرشار و لطف بی پایان و دم گرمی در سخن ملا عباس

تربتی موج می زند که پس از سالیان سال سخن او این گونه دل ها را می لرزاند و بغض را می شکند... »

.....................................................................................

دوم : نمونه ای از عکسهای دیروز روز ِگلگشت و طبیعت :

بدون شرح !

واما افسوس ِهمیشگی !

یاعلی


ره آورد امروز


سال نو مبارک.
این عکسها از میان خیل عکسهایی که امروز گرفتم مهمان این پست شد .

گامهای استوار پدر و رفتن به دل سبزی ِطبیعت

و درختانی ایستاده و آزاد که باید برای سبز شدن صبر کنند و استقامت !!!

و باز درختی که با گرما و روشنایی آفتاب باید به سوی سبز شدن گام بردارد

و همچنان قامتشان سر به افلاک و آفتاب می ساید اما هنوز سبز نیستند ، صبوری لازم است !!!

و این هم سایه ای از عکاس ( خودم ) برای خالی نبودن عریضه !!!!!
یاعلی

علی آقا

نمیدانم چرا این پست وبلاگ میرنصر مرا یاد علی گروسی انداخت ؟

چیزی شاید حدود ده سال پیش ، همان روزهایی که به قول میرنصر یک رنگ بودیم شاید هم بی رنگ . وقتی از طرف دانشگاه ، آخر سالی رفتیم قم . حرم و جمکران و گذر ِ خان و مسجد به غایت بی ریای آقای بهجت و و نگاه بی نهایت استثنایی و نافذش که تا ابد در ذهنم حک شده و دو حبه قندی که به رسم تبرک لای چفیه میرنصر گذاشت . من و میر نصر و سید حامد و علی گروسی چه تقلایی کردیم مبادا دو حبه قندی که لای چفیه پیچ خورده بود و پیدا نمیشد به زمین بیفتد . دو دستم را زیر چفیه گرفتم تا اگر علی گروسی که پی قند بود از دستش در رفت به دستان من بیفتد . به هرحال پیدا شد و هر کدام نصفی از آن قند بهره بردیم . چهار نفری از اتوبوس دانشگاه جدا شدیم تا فردا صبح به سمت خانه حرکت کنیم و از پی جایی برای اسکان شب این گروسی بود که توانست محل مورد نظر ما را جور کند . همراه با دانشجویان دانشگاه همدان ما چهار نفر هم شب را در جایی مربوط به نهاد رهبری دانشگاهها به صبح رساندیم .

یاد گروسی افتادم و خضوع بی ریایش . سربرگ مطالبش می نوشت « به نام حی داور مطلق »

چقدر اصرار کردم که علی آقا با اینهمه اعتباری که داری یکبار هم دکتر سروش را دعوت کنید و اگر دعوت کردید من حتما باید باشم . می گفت سخت است ولی شاید شد . یکروز توی سلف سرویس دانشگاه از دور صدا زد « امید بالاخره به آرزوت رسیدی ؟ از طرف انجمن اسلامی فرهنگیان دکتر سروش و دکتر یوسفی اشکوری دعوت شدن ، که من اسم تو و چند نفر دیگه رو به عنوان انتظامات دادم » گفتم « علی آقا واقعا معرکه ای » بگذریم از این که یکروز مانده به روز موعود نیروهای غیبی !!!! از دو شهر مجاور دو اتوبوس نیرو روانه کردند تا این جلسه برگزار نشود و آخر سر هم شورای تامین تصمیم به لغو جلسه سخنرانی گرفت و کام من و بسیاری از دوستان تلخ شد .

« علی آقا تا کی ؟؟؟»

« امید جان باید صبور بود چاره ای نیست »

و من همچنان محو نگاهش بودم و آرامش توام با صلابتش . یادش به خیر غلام با چه ترفندی مرا به شبه مناظره خصوصی که با آقای واحدی از اعضای بسیج دانشجویی داشت برد و من مبهوت استدلال قوی و نقد توام با احترامش بودم . نگاه تحسین برانگیز واحدی از نظرم دور نمیشد.

مدتهاست از او بی خبرم فقط میدانم در شهر کوچک خودشان آموزگاری پیشه کرده است کسیکه شاید اگر همه چیز سر جای خودش بود اکنون می بایست یکی از مسولین رده میانی می بود .

ندیدم اما شنیده بودم بعضیها وقتی به ناچار با او دست میدادند دستشان را می شستند العیاذ بالله ......

اما من نماز شب ِ پر از نور و محرابش در خوابگاه شریف آباد را هیچگاه فراموش نمیکنم........

یاعلی

.......................................

پی نوشت : پیشاپیش مبارک ، نوروز را میگویم.