روایت شد
دلم همه آیت شد
ز سوز سینه باز حکایت شد
.
.
.
نمیدانم سوز سرماست ؟
یا که داغ سیلی ست ؟
و یا شاید
رنگ سرخآب است بر روی گونه ...
ذکر صبر و حلم بر لب
خرده بر خود میگیرم
گاه از این شکیبایی
........................................................................................
پی نوشت : می رفت و می آمد و می گفت و من باز میزدم لبخند !!!
کس نمی دانست انحنای لب و گونه که بسته بود نقش خنده ، همه طرح سدی بود تا بگیرد تیزی سیلاب دیده !!!
خنده شان میگیرد گاه ، کفرشان سر می آید گاه ، از خنده و سکوت و گاه یک نگاه.....
یاعلی