رفت زود و بی خبر


مبهوت می مانی ، گامها را یارای رفتن نیست ، می خواهی عصا شوی دریغ که خود می شکنی .
- امیدجان قربونت برم یه سر بیا خونه نمیتونم به مامان بگم ......
- نزدیکم زود می رسم ...
و زمین میخوری و دنیا تیره و تار میشود . صورتت به پهنای دریا غرق اشکی داغ میشود و تو نمی فهمی که چرا تیررس نگاههای مردم شده ای !!
و سرانجام میرسی ...
نرم نرم و آرام و آرام خود را به دست ِ آب دیدگان می سپاری و مادر که سیلاب دیده ات را می بیند آماده میشود و تو قسمش میدهی..
-مامان تو رو جون امید ، مامان مرگ امید ، مامان برات بمیرم گریه کن ولی بی تابی نکن به خدا اگه یه چیت بشه دق میکنم.
می شنود و باور میکند و سوگندهای پیاپی تو را که می بیند آچمز میشود آرام آرام می سوزد....
.
.
.
بهت و اشک و خاطره امانت نمیدهد ، سیل جمعیت ، صحنه ها رقم میزند و تو همه چیز را نادیده میگیری و زن دایی را در آغوش میگیری و میگذاری فریاد بزند میگذاری هق هق کند میگذاری بی تابی کند میگذاری پسرش باشی مبادا از بین برود مبادا صبوری تلخش باشد ، مبادا در این هیاهو بر داغ ها بیفزاید . آرام زیر گوشش نجوا میکنی :
-دایی رفت نذار بچه هات بی مادر بشن .
.
.

چشم باز میکنی و می بینی شده ای آبدارچی تمام وقت . ریختن چای برای مهمانها آرامت میکند و تو آرام اشک میریزی و همراه با صدای قرآن هق هقت به راه میشود .
-امیدجان رفتن سر خاک کسی همراشون نیست چایی رو ول کن برو دنبالشون .
و تو یک به یک از حال رفته ها را سوار ماشین میکنی و با عتاب به خانه برمیگردانی.
چه لحظات غریبی میشود این سوگواری جانکاه ، چه سوز عجیبی می افریند این فراق ِ نابهنگام .
.
.
هجوم خاطرات امانت می برد وقتی خنده های بی بدیلش را به یاد می آوری .
خردمندی و داناییش نقل سخنها میشود و هزاران افسوس می آفریند.
آری مرگ پشت دیوار خانه است باورش میکنی
باورت می شود مال همسایه نیست.......
یاعلی

حکمت شکیبایی و ......


یکم - مطلبی زیبا از دکتر مهاجرانی که باز هم دریغ ما را دو چندان می نماید .
به جهت فیلتر شدن وبلاگ ایشان به جای لینک مستقیم در پی می آید :
« ناهار مهمان استاد بودیم...استاد بی تردید یگانه روزگار ماست. پس از فروزانفر و زرین کوب و زریاب اگر بخواهیم در قلمرو زبان و ادب فارسی نامی متناسب با آن نام ها پیدا کنیم، نام اوست که بیش از هر نام دیگری می درخشد...سه ساعتی گفتگو کردیم. اما در میان آن چه گفتیم. روایت ماجرایی از زندگانی مرحوم ملا عباس تربتی- پدر مرحوم راشد- جلوه ای دیگر داشت...

" ملا عباس مزرعه داشت و امرش از کشاورزی می گذشت. فردی با خود گفته بود من ملا عباس را امتحان می کنم. آب را که به سوی مزرعه ملا عباس جاری بود، یعنی نوبت آب ملا عباس بود، منحرف کرد. آب روانه زمینی شده بود که پر از خار بود. ملا عباس دید آب قطع شد. به دنبال مسیر آب آمد. بیلش هم بر دوشش بود. دید از بالا دست آب را به سوی زمین خار زار رها کرده اند. مردی هم بیل بر دوش کناری ایستاده بود. ملا عباس گفت:

" اخوی! وقتی خار هایت را آب دادی، آب را به طرف مزرعه من روان کن تا مزرعه خشک نشود"

بغض استاد شکست و صدای بلند گریه در اتاق پیچید...

با خود گفتم چه معنویت سرشار و لطف بی پایان و دم گرمی در سخن ملا عباس

تربتی موج می زند که پس از سالیان سال سخن او این گونه دل ها را می لرزاند و بغض را می شکند... »

.....................................................................................

دوم : نمونه ای از عکسهای دیروز روز ِگلگشت و طبیعت :

بدون شرح !

واما افسوس ِهمیشگی !

یاعلی