بیکران ِ لحظه


به ظاهر ساده می رسد ، گاه در ابدیتی محض فرو می روی .

جمله کلید می شود و کلمه شاه کلید . آن هنگام که لحظه به

وسعت تاریخ می شود و تو در بیکران آن لحظه ناب

گم می شوی . گاه عاجز می شوی از ادای این کلمه .

آری حکایت غریبی می شود قصه نجوای شبانه ،

لحظه ای که زمان در تو می ایستد .......

یاعلی

۵ نظر:

banoo گفت...

سلام.
چه ایده ی خوبی که پستتو به شکل عکس و دست خط خودت گذاشتی.
منم قبلا این کار را می کردم اما پست های من طولانی بود نمی شد.
خطت...
عجب.
وقتی می خوندمش فقط یه حس داشتم..
سکوت.

نسیم گفت...

لحظه ای که زمان در تو می ایستد
تجربه کردم اما نه زیاد
به نظرم تو سکوت غرق می شوم
نمی دانم حتما متفاوت تر از حس شماست!!!نه؟
خوش باشید
راستی دست خطتتون فوق العاده است.
کلاس خط نمی ذارید ما شاگردتون بشیم؟:)

الهام گفت...

در هیاهوی سکوت

در دل تنهایی شب

می شکفد

چه کسی میداند پشت تاریکی چیست؟

پشت تاریکی شاید گره ایمان است،

بسته بر شاخه ی آواز خدا.

من به تنهایی شب معتقدم

و به تنهایی دل در ابد بیداری!

در همان دم که همه درخوابند،

می سرایم من نجوای محبت را باز

و به باران عطایای تو ایمان دارم

بارها با نفس سینه ی خود میگویم:

" این چه فانوسی ست در تیرگی شب هایت؟ "

و صدایی محکم در تنم میکوبد:

شعرهایت را آرام بخوان

عاشقیت ، به سکوت روشن نیمه شب است

مرگ خورشید را می نگرم

و طلوع گل ماه شب را.

صحراگرد گفت...

ولي لحظه هاي بي زمان و مكان را ترجيح ميدهم به لحظه هايي كه زمان در من بايستد.

جواب نقدتان به كامنتم را در كامنت داني وبلاگ مهرناز جان گذاشتم
يا علي

فرزاد گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.